و کشت. کشت. و بر مزارش خروارها خاک و کلوخ ریخت .و نشست و گریست بعد لبخندی زد برخاست و رفت. و بر تل خاک دیگر نگاه نکردو او بدن نیمه جان زنده به گور شده اش ماند تا دیداری در دیاری دیگر.و زیر تل خاک صدای نفسهای خودش را میشنید. و می دانست که کشتن رسم او بود نیمه جان رها کردن و گریستن و بعد خندیدن بر انکه از دست می رود.
باید رها کرد. نیمه جان این رسم است. ناگهان ناگهان ناگهان ناگهان
و خاک سرد است. او که عزادار است را لبخند به لب می اورد و قلب تفتیده ی آن که مدفون را از حرکت نگه می دارد.
و صدایی که خاموش است نیست. نیست . نیست. لبهای دوخته شده و قلب بخیه شده
دیشب خواب دیدم.
دیگر از جنس دریای طوفانی و غرق شدن نبود بدن تب دار مریضی بود. که روی تختی در بیمارستانی درد می کشید .بخیه های تنم را میدیدم. لبهای وصله خورده ام را. و صدایم که نمیرسید از گلویم بیرون نمی آمد. منتظر بود و هر چه صدا میکرد کسی نبود
و همه از پشت در عبور می کردند
درباره این سایت