محل تبلیغات شما

تیک تاک ساعت



سالی که گذشت انقدرررر بی رمق شدم و درد کشیدم و میکشم که رمقی برای لبخند سال نو نیست

اما

دلخوش بودم به ادمهای گذری ناخوداگاه خوب غریبه که به کارم کمکی کردند

شکر خدا

خواستم  قاصدکی و کبوتر همیشه ات را دستم بگیرم و بین باد رها کنم 

اما 

چنان ریشه ددی که شاید باید قلبم را جدا کنم

با اینهمه 

زمان رفته 

با اینهمه

بین اینهمه ادمها و حرفهای مصنوعی 

تو کجایی

بین اینهمه 

تو کجایی؟ 

من اینجام 

هنوز ایستادم 

خاطرات این روزها 

کجا نوشته و ثبت شود 


چه حسرت دردناکی

بین اینهمه 

تو کجایی؟

بین اینهمه های تو و شلوغی های تو 

من کجا بودم و هستم؟ 

تو هنوز 

وسط نفسهایی

و در دلم هیچ ارزویی هیچ انتظاری هیچ صدایی هیچ نیست

و قلب رنجورم بین ابی تنگ قرار گرفته

و تنم  مثل گنجشگک باران خورده ی طوفان زده ی خیس.


بیدار شو 

از رویا و درد کشیدن بیا بیرون. عشقی نیست رویایی نیست کسی نیست کسی منتظرت نیست 

بیرون و ادمها واقعی ان. غریبه هایی که بی صدا ازت رو به روت رد میشن. 

عشقی نیست . اغوشی نیست کسی نیست 

ساعت به وقت شب است قرص " ابد" را بخور بخواب. فردا دوباره افتاب میزند چشمانت را میزند. عشقی نیست.جایی نیست. کسی نیست. باور کن 


از دوست داشتن مینویسم

از انچه میخواهم جاودانه بماند . 

یادداشتی که از قلبم لبریز و سرریز شد  و در پیامی نوشتم اما نفرستاده گذاشتمش  

و وقتی باز دیدمت خشم و هیاهو و خواستن در من جوشید بگذارهمه ی متخصصان اعصاب و روان هرچه اسم میخواهند روی من بگذارندانها باشند و کتابهایشان من هستم و تو یی که حس میکنم تمام میشوی. و من که چشمان جستجوکننده ام همه ی خیابانهای شهر دنبال توست که اتفاقی شاید جایی ببندت.چه خیابانهای خالی بدیاگر قرار است درابد تو در انها نباشی. برای همین از انها گریزانم برایم ابد بیمعناست. و معنایش را هر روز مثل قرصی بدون اب قورت میدادم. تکرار کن: ابد میخواستم برای ابد نبینمت نشنومت. برایم حرفای تلخ و تیغدار تو که اینطور من را کج و کوله و مچاله کرد نشنوم. این بین چیزی باقی نمیماند: علاقه ی بیهوده ی بی بازشگت  و یا حرفهای تیغ دار شنوای کدام هستم نمیدانم. از هر دو هراسانم. انگار تشنه باشی و اب زلال و خنکی  برایت وصف کنند که ارام شویو بعد بروندو تو خیال کنی که سیراب شدی یا  که نه

خلاصه که روزانه "ابد" را قورت میدادم. 

منان شب دوباره بیدار شدم و قلبم هی نوشت هی نوشتاما نفرستادم

ببین:

دلم برات تنگ شده دلم خیلییی برات تنگ شده 

دلم میخواد بین اغوشت باشم 

دنیا همون جا ارومه فقط و قلبم اونجا فقط ارووم میگیره 

دلم میخواد ببوسمت 

دلم میخواد گرمی نفست و روی گونه هام روی لب هام روی تنم حس کنم 

دلم میخواد به شوق تو در یه خونه رو باز کنم مث اون موقع ها که پشت در قایم میشدم و در و باز میکردم

دلم زنونگی میخواد

دلم میخواد تو باشی بهم زنگ بزنی حالم و بپرسی 

فقط کنار توه از ته دل میخندم از دل ته و تمام وجود خودمم خود خودم 

فقط با توه که تمام درد دلای عالم از دلم بیرون میاد 

و وقتی تو نبودی یوهو انگار یه چیزی رو گم کردم انگار خودم و گم کردم انگار قلبم گم شد 

دلم مارووم خوابم ببره

و من تنها موندم بازم تنها موندم 

تموم شده  

تمام.




کدام صواب کدام گناه کدام عطوفت کدام عدل. عدل تو چه شکلیه؟ چرا انقد صبرت زیاده چرا انقد سکوت میکنی  نگاه میکنی 

از از شهوت متنفرم از شهوت پرستی که تمام من و شخصیتم و به خاطر شهوت نابود کرد . شهوت پرست.لغت قشنگیه.کسی که از عشق و هم اغوشی نمیدونست ترس و تنهایی من و ندید فقط به فکر ی شهوت خودش بود شهوتی که از لکاته ای تحریک میشد. اره لکاته 

باید از این شهر تاول زده دور شد تا چرک و تاول به عمق قلبت نفوذ نکرده. اما کجا؟! فرصتای رفتن همه سوخت نطقت و کشیدن زبونت و بریدن قلبت و سوزندن پراتو چیدن.

پچ پچ های خاله زنکی " زنت! " " زنت!" و تو باور کردی مغلوب شهوت و پچ پچ های خاله زنکی و عشوه های یه لکاته. و من از دست رفتم وقتی نگاه حسرت بارم به عابرای دونفره بود که اسفند ماه کنار هم راه میرفتن. و من تصویر عشق رو برای رویای خودم توی تصاویر بوسه و اغوش اینستاگرامی دنبال میکنم 

تو خوب باش من با همین روزمرْگی ها خوبم فقط منتظر مردن یکباره  


چه فرقی میکنه؟ دلتنگی برای کی؟ برای کجا؟ خونه ای که دیگه خونه ی من نیست وکس دیگه ای توش میره و میاد؟ منی که حالا برای جنگیدن و برگشتن به زندگی خودم  زندگی ١٠ ساله ام ممکنه نفر دوم یه رابطه حساب شم؟ 

چطور دلش اومد؟ چطورتونست؟ چطور با خودش کنار اومد که زندگی من و اینطورکنه؟ 

تو.تو چطورتونستی برگردی؟ تو خونه ای با خاطره های ده ساله ی من و تو؟ چطور تونستی وجود کس دیگه ای رو جز من اونجا تحمل کنی؟ من هنوز خودم و اونجا میبینم.تو چطور همه رو خام کردی و برگشتی؟ و من برای داشتن یک ساعت خلوت خودم و بین خیابونا گم کنم؟ توی ماشین ساعت ها بشینم گوشه ی خیابون. 

تو راختی دیگه کسی نیست که شب توی یه بستر منتظرت باشه که یک دقیقه بیای کنارش تا خوابش ببره. تو متنفر بودی از خرابیدن کنار کسی. الان من نیستم برای همیشه تنها بخواب. منم بالشتی که بغل میکنم کفایتم میکنه 

گلوم زخمه دستام قلبم.و هی میسوزه مثل نمک رو زخمم نمک روی زخمممم  و قلبم که هی اب میشه 

دو روزه هیچ کارمفیدی نکردم. فقط تو خیابون سرگردان میچرخم


دیشب 

بعد از اینکه دیدمت

بعد از اینکه تمام تنم از دیدنت میلرزد و نمیتونستم نگاه و لبخندمو کنترل کنم 

میدونم با خودت گفتی خوب شد از این دیوونه راحت شدم. 

اما من بعدش یوهو ارووم شدم بعدش یوهو دلتنگ شدم بعدش فقط خواستم یه لحظه بغلم کنی

دیشب

فکر میکرردم

من از همه ی شهر ترسیدم من از ادما و سردی و خاکستری این شهر ترسیدم و تنها جایی که ارووم بودم کنار تو بود 

یادمه او ن سال وقتی خواستی اون سفر و بری من تمام تنم از وحشت میلرزید. و هر چی التماست کردم باز رفتی و نشد که بری. و من عمیقا از ترس درونم نعره میکشیدم. ولی رفتی و ترس تمام من و احاطه کرد. من از ادما از بیرون میترسیدم و تنها چندتا خیابون بود که حالمو خوب میکرد. 

بعد از تو که پناهم بودی ترسیدم تحقیر شدم طرد شدم مریض شدم و تو باز این مریض و ندیدی و طرد ش کردی و بدتر زخمیش کردی

حالا من موندم و ترسم از این شهر

باید یه جایی رفت قایم شد. کجا نمیدونم.

اما اون روز دوباره حس کردم چقدر برای همون چند دقیقه کنارت ارووم شدم

دیشب ناراحت بودم. اما فقط بعد از مدتها با خیال تو خوابم برد 

سرم بین دستهای تو. 

خیال واهی

تو نیستی.

رفتی

تموم شدی.

حسی نداری بهم.

کس دیگه ای هست که تمام تو رو کنه 

و من موندم و اغوش تنهام و خیالکه حتی خیالمم تنهاست.


حالا روزهای من در حال عوض شدن است و من همان همیشگی اما کرخت و سرد شده مثل این روزها بودن یا نبودن کسی مهم نیست. در تنهای خودم غوطه می خورم و دلم را به بالشتی که عاشقانه در اغوشش می گیریم گرم می کنم.

قرص های ارام بخش رفیقان خوبی هستن. انگار ان ها روی سرم دست می کشند. اه چقدر سرد است چقدر باران دل من را می بارد اما چرا سبک نمی شود این بار سنگین هفده سال این فضای مجازی تنهایی مرا با خود کشید. همه ی نگفتنی های مرا. و من دور خودم پیله می پیچم که سرما به درون استخوان هایم نفوذ نکند.

ان شب خواب دیدم . درونم فریاد بود ترسان بودم و درون اپارتمانی پله ها را بالا و پایین می کردم. در میزدم همه سر خوش از روزمرگی بودند و من فریاد میزدم اخر لبه ی ایوانی ایستادم و پریدم از بالای ایوان. 

من در کوچهی تاریک شب فرود امدم و راه کوچه را تنها دویدم. 

تنهایی بهتر است از انتظار انتظار انتظار 

از زخم خیانت و تحقیر.

دستهایم سرد است. خودم دستهایم را جلوی صورتم میگیرم ها می کنم سرد است. صدای زوزه ی باد و سگان در هم می پیچید صدای ناله ام درون سینه ی خودم. اه می کشم. همچنان سررد است

پیله ام تنم را گرم میکند

رو به روی اینه می ایستم. موهایم را نوازشم میکنم.دستان خودم است اولین خط روی پیشانی ام افتاده. نازک و ریز خوب است این اولین نشانه ی پروانه ی زمستانی است. 


و کشت. کشت. و بر مزارش خروارها خاک و کلوخ ریخت .و نشست و گریست بعد لبخندی زد برخاست و رفت. و بر تل خاک دیگر نگاه نکردو او بدن نیمه جان زنده به گور شده  اش ماند تا دیداری در دیاری دیگر.و زیر تل خاک صدای نفسهای خودش را میشنید. و می دانست که کشتن رسم او بود نیمه جان رها کردن و گریستن و بعد خندیدن بر انکه از دست می رود.

باید رها کرد. نیمه جان این رسم است. ناگهان ناگهان ناگهان ناگهان

و خاک سرد است. او که عزادار است را لبخند به لب می اورد و  قلب تفتیده ی آن که مدفون را از حرکت نگه می دارد.

و صدایی که خاموش است نیست. نیست . نیست. لبهای دوخته شده و قلب بخیه شده

دیشب خواب دیدم.

دیگر از جنس دریای طوفانی و غرق شدن نبود بدن تب دار مریضی بود. که روی تختی در بیمارستانی درد می کشید .بخیه های تنم را میدیدم. لبهای وصله خورده ام را. و صدایم که نمیرسید از گلویم بیرون نمی آمد. منتظر بود و هر چه صدا میکرد کسی نبود

و همه از پشت در عبور می کردند


ایثار اسم قشنگی بود خوب است که هستی و امدی در نوشته هایم.حالا باید منتظر باشم پیدایت کنم. کجا؟ نمی دانم بین این شهر شلوغ نیستی می دانم. یاغی کوچک ی که بودم بین این شهر و هیاهویش گم شدم. حالا تو آمدی که مرا پیدا کنی؟ یا من باید تو را پیدا کنم.

 ایثار ان روز رفتم که از چاه اب بیاورم شب بود و من هراس زده. در چاه ماه را دیدم که نور میریخت . و صورت خودم بود و صدای تو. اما باز تو نبودی؟ کجای این عالم ناپیدا بودی و یکهو سر و کله ات پیدا شد و دوباره رفتی. من که ندیده بودمت. من که نشنیده بودمت. یاغی کوچک این سالها عاشق بود. عاشق کبوتری که هی میرفت و می آمد. تمام دنیایش کبوتر سفیدی بود که من آب زلالش بود. یک روز کبوتر رفت و من به خیالم همچنان جلد من و دلم است. اما رفت. و من فهمیدم چقد دنبال این کبوتر سفید در آسمان ها و زمین دویدم . یاغی کوچک حالا زخمی است. 

ایثار اب چاه بالا نمی اید که سطلم به ان برسد. هستی؟ می آیی؟ تو که تازه پیدایت شد. چرا یکهو رفتی؟ امدی و صدایم زدی و گفتی بیا و رفتی. از کجا آمده بودی کجا رفتی نمی دانم. اما من ماندم در انتظار. حالا در این خیال می نویسم. کبوترم گم شد نه در اسمان هست نه در زمین رهایم کرد با پاهای خسته و تن زخمی و رفت شاید یک شب که خواستم از چاه اب بردارم  لبه ی سنگی چاه نشسته باشد منتظرم. اما نیست الان نیست. و خیال خامی است.

 ایثار تو بگو کبوتر سفید من کجا پیدایش می شود؟ شاید هم رفته. ایثار بیا و مرا با خودت ببر. همانجا که نمیدانم کجاست. همانجا که ان گرگ و میش صبح که ترسیدم و از بلندی ایوان پریدم دستم را گرفتی و کشیدی و من حتی صورتت را ندیدم. گفتی بیا بریم نترس هیچ وقت نترسیدم اما .

بیدار شدم. تو نبودی. من کجا قرار بود برم و تو از کدام کهکشان امده بودی که حتی صورتت پیدا نبود. کبوتر من ستاره ی دنباله داری که در کهکشان جست و سوخت و غیب شد. دیگر نیست. تویی که امدی مرا ببری کجا رفتی؟ چرا از خواب پریدم و تو را که تازه یاب بودی گم کردم. 

خسته ام و این سخره های سنگی برف گرفته ی روی دوشم مدام سنگی تر میشود. ایثار ُ  دستهایم را ببین. من هنوز ۳۰ ساله ام چشمهایم اما انگار دوران را گشته اند. ایثار انقدر می نویسم تا دوباره بیایی پیدایت کنم ببینمت و دستهای کوچک سرد ۳۰ ساله ام را بگیری و سرم را بین گودی شانه هایت. و چشم باز کنم و دوباره از ته دل بخندم و دلم پروانه کند. ستاره ی دنباله دار من کبوترمن گم شد رفت جلد جایی دگر شد. انکه رفتنی است بگزار برود هیچ دلی مانع رفتن دلی که مدام گریزان است نمی شود. ایثار تو بیا. نگاه اشنای من باش بین اینهمه غریبه. بین این شهر شلوغ نیستی می دانم. به خوابم بیا مثل همان شب که آمدی و به ثانیه ای رفتی دستهایم هنوز سرد و تنهاست. دستهای ۳۰ ساله ام. 


امروز باز افتادم

و باز به خودم پیچیدم

از همه ی دردها و نامردی ها

از همه ی تقصیرهای خودم

از فلبم که تنها مانده 

از دستم که تنها مانده

از روح و تنی که بهشان قول داده ام سفت و محکم مواظبشان باشم تا زخم نخورند 

و به خودم میپیچم

مگر همه زندگی دل است؟ 

باید بکنی اش بندازی دور 

راحت تری

تا اینکه از شدت فشار و التماس حس کنی دارد مثل انار فشار داد میشود و قطره قطره ازش خون میچکد. 

نباشد بهتر است

بهتر است از اینکه بخواهی کسی فقط کسی  حتی کسی که نمیشناسی اش حتی در حد یک عابر پیاده بخواهی دستت را بگیرد و چند قدم راه بروی و بعد بروی و برود و ناشناس گم شوی. 

بهتر است از اینکه تمام انچه که هستی را نبینند و جلوی چشمت دست در دست باشند و تو نظاره کنی و اب شوی و اخر به جرم بی توجهی  برانندت و  نفهمند  تو گوشه ای کز کردی 

دستم را روی دلم میگذارم حرف نزند. تا کسی اتش نگیرد. 

خودم در خودم بپیچم و فقط درونم فریاد بزنم. بهتر است از اینکه خلقی بخواهد به جرم دلبری از یاری بسوزد. بگذار خودم بسوزم و تقصیرهام و سکوتهای نابجا 

بگذار خودم بسوزم و  نفهمی ها و لجبازی های کودکانه

بگذار خودم بسوزم که خودم هم دریغ کردم فقط چون ازم دریغ شد نگاه و محبت و توجه و ستایش و نثار کس دیگری شد. 

لعنت به خودم و دلم که اینهمه محتاج شد به غیر خدا و اینهمه زمین زده شد .اینهمه. 

تهمتی که به شرافتم زده شد که هر لحظه از دردش توان زنده ماندن ندارم و فقط رفتم کربلا که از شدت این تهمت رها شم.سبک شم مغزم دلم . مغزش دلش. و کو حلالیت؟  که سنگین ترین تهمت بود. اههه خیلییی سوختم. 

لعنت به تو که با بی مهری و نثار کردن توجهت به دیگران تنهام گذاشتی و با کثیف ترین تهمت بدرقه ام کردی!!! 




تمام تنم از یاداوری ها میلرزه

حالم چقدر بده 

من چقدر تو رو خواستم و کجاها برای با تو بودن جنگیدم تو ندیدی دلم مرد خشک شد. انقدر بزرگت کردم تو دلم که دوباره جون گرفت وقتی وایسادم عاشق شدنتت و نگاه کردم 

وقتی وایسادم برای خودم از خیانت تبریه ات کردم 

وقتی کفتم اگر الان برم بعدا من و نمیبخشی چون یه ادم لکاته از حال وهم الود تو سواستفاده میکرد. از حسرت پدر نداشته ات.وایسادم خرد شدم تحقیر شدم توهین شنیدم دیدمت 

اما وایسادم

که تو یه روز اینجور من و طرد کنی 

و حال بد من و نبینی


بچه؟! 

من از تو گرفتمش یا احساس نا امنی ای از روابط تو و حمله ها و شوکهای عاطفی ای که به من وارد میکردی؟! 

یادته؟ نیت کردی کربلا بری وقتی زندگیمون درگیر یه ادم مزاحم شده بود؟  

به خودم قول داده بودم اگر بار دیگه ای تکرار شد، به احدی حرفی نزنم، نکنه مورد قضاوت قرار بگیری. به روی تو نیاوردم اما لحظه لحظه میلرزیدم و درد میکشیدمگفتم سکوت کن به کوه و ورزش پناه بردم و گریه های شبانه دربالشت

و عزم کربلا کردی. هنوز رعشه ای که توی سلول های تنم از تنهایی و وحشت و یه ادم دیگه  و ماجراهای دیگه افتاده بود یادمه.تنم و گلوم از درد میسوخت التماست کردم نری کنارم بمونی یکم ارووم شم. ولی رفتیحتی نهواستی من و ببریرفتی. که بری کربلا.

پشت مرز موندی و نرفتیبرگشتی

و گفتی بچه 

و اگر بازی بازی بهانه ی رفتن میاوردم که خارج از ایران بچه دار شم، اون شب از ترس مصمم شدم که الان نه.وجودم نازک و شکننده شده، تحمل نا امنی رو نداره!

قبل یا بعد این اتفاق بود، توی جوب افتادنم و کبودی و ورم تنم و تو 

و باز چند روز قبل و بعد این اتفاق رفتی کرج. رفتی تا صبح بیرون من شب خونه تنها ترسیده 

و هی ترس هی ترس هی ترس



دنیای عجیبی است ، سخت ناپایدار.سخت سست و پوشالی. نه به رفیق اعتبار هست نه به یار. نه به عشق. وقتی اینچنین سست است به ماندگاری چه اطمینان؟  همه ای که روزی  بودند به یک شب ناپدید میشوند . پس چه اعتبار به عشقی عمیق که جانانه  برایش جنگیدی؟ حالا هر چه نگاه میکنی فقط التماس بودی و طرد شدن.  

و چند روز است که فکر میکنم تمام دلم یک طرفه بود. هیچ حس و تلاشی نبود. وقتی غمگین شدم وقتی گم شدم . رها شدم

سه تار من چند بار در این سالها کششم به سه تارم زیاد شد اما هر بار نشد.خودم را نسبت به نواختن ناتوان دیدم. تا این اواخر، که دلم خواست در خلوت خودم بخزم و کتابهایم را  ورق بزنم و شعر بخوانم و چند خطی بنویسم( نوشته هایی که مینوشتم حتی نمیدانست و نخواند و ندانست از حال من)و سه تارم را بغل کنم و باهم از دلم بزنیم. 

سه تاری که بود را بردم کنارش نشستم سیم هایش نو شد، اموزشگاه رفتم و روز و ساعت تعیین کردم، کتاب خریدم. تا دوباره شروع کنم 

روی مبل رها بود کنار کتاب. میزدم که دوباره انگشتانم روی ساز حرکت کند. 

دید و گفت: این و اگر قبلا تعمیر میکردی برام ارزش داشت الان نه. 

ساکت شدم. باز از ان لحظه ها بود که اگر حرف میزدم مثل همیشه مورد ظن واقع میشدم.  نگفتم برای حال دل خودم. که باز فکر میکرد برای جلب توجهش این کار را کردم. 

تا گذشت . 

روز رفتنش سه تار رو جمع کرد: تو از موسیقی چه میفهمی؟ فهم تو با من که موسیقی رو جویدم یکی ه؟ 

و سه تار رو برد برد برد

دوباره خشکیدم 

دوباره تحقیر. 

حالا دلم مثل چوب خشکیده ای که زیر پوستش درد جوانه دارد، سه تارم را کتابهایم را نوشتنم را میخواهد. دور از ادمها. 

پیگیر شدم سه تار من را داده بود به دوست دوستش( بی خبر از من)! 

سه تار ترک برداشته و ارزش تعمیر ندارد ، مشقی بوده. 

مهم نیست. چیزی که میخواهی را باید دنبالش بروی 


منتظر هیچ کس و هیچ چیز و هیچ کجا نیستم منتظر هیچ محبتی نیستم 

گرچه دل ساده ام به لبخند شاید گول بخورد اما دلم خوش خیال است

انتظار از هر انچه دلخوشی است بیهوده است. حتی اگرسمتش بروم از من دوتر میشود. سکوت. ادمهای سکوت کرده. و من سکوت کرده با درونی پر از هیاهو. گیج میخورم 

کجایی؟ من اینجام گوشه ی دنج اتاقم. یا بین خیابونهای شلوغ. آشنایی نیست. هیچ کس نیست همه صداهای غریبه های دور است 


در این لحظه تصمیم میگیرم از هر انچه که منتظرش هستم و در این انتظار هی چشم میدوزم و گوش و اغوشم منتظر است ببرم بعد . دوباره درد مضاعف میاید. اما بیاید 

حالا 

قلبم را در مشتم میگیرم درد میکند. انگار کودک خردشال زخمی من  است. بعد  

دلم میخواست قلبم را در دست کسی بگذازم که ارام شود و .اما 

بایست 

صبر کن 

راه زیاد است اول راهی


حالم حال خوشی نیست

حال رنجور زخم خورده ای که گوشه ای افتاده و هی تهدید به ضجر بیشترش میکنن! 

چرا تو نیستی؟ چرا نیستی؟ اون ادم کجاست؟ اونی که من میشناختمش کجاست! دلش تنگ نیست؟ 

نه

باور کن نیست

توی خونه ای رفت که ده سال خاطره داشتین بیخیال نبودنت بی فکر اینکه کسی نیست که دیگه در و براش باز کنه یا توی تاریکی اتاق منتظرش باشه، یا میزی که  ظرف غذا روش چیده شده باشه

پیش خونی که روش گل گذاشته شده 

بستری که خالی ه! 

نیست!

توی همون خونه داره لذت میبره، زندگی میکنه! جای تو خالی نیست، دلش تنگ نیست. 

از خشم و درد میخوام فریاد بزنم! 

اشک امانم نمیده! 


دلم گرفته

تکراری ترین و ساده ترین جمله.

اما من دلم گرفته. 

صدای من از عمق اب میاد.انگار که سرت رو توی اب فرو کنی و فریاد بزنی و فقط خودت بشنوی و اب.موج صدای تو رو میشکنه. 

دلم گرفته 

صدای خنده هام نیست

بلنده.

اما نیست

توی قطره های بارون گم میشه 

دلم تنگه 

دلم برای خود یاغی جسور بی قرار خندانم. کنار تو.تنگ شده

دلم برای تو تنگ شده 

که بی قراری هامو توی دستات بگیری و نوازشم کنی

تکیه بدم و پشت به پشتت گرم بخوابم 

دلم برای صدای قدمهات توی راهروی خونه تنگه. 

وقتی مینوشتی و توی شخصیت داستانهات فرو میرفتی . و من بزار نگم. سرمو توی بالشت میزاشتم و اشکام  میومد و خوابم میبرد

کاش

کاش انقدر تلخ نمینوشتی .کاش نوشته هات سیاه نبود 

من درون این تاریکی و تلخی و سیاهی نوشته های تو گم شدم

قول بده. لا به لای دساتانات دنبال من نگردی 

قول بده از من ننویسی من و ندیدی. وقتی بودم.

یه بار گفتی" یه روزاز تو و دوست داشتنت مینویسم" اما من اون روز و نمیخوام چون.مرده ام. 

از مرده ی بی حس کرخت نباید نوشت 


خیال من، پرنده ی سر خوش بی باک پرشیطنت زودرنجی است که نه در اسمان صاف ابری ، در مه و ابر ورعد و برق اوج میگیرد.

در خیالم همه چیز از یک کلمه در یک حالت و وضعیت ثابت شروع میشود 

بزرگ میشود پر از حاشیه و پرداخته میشود و باز درذهنم کاملا ان خیال زندگی میشود ، دچار غم و شادی میشوم و سپس تمام

در خیالم همه چیز را مصرف میکنم 

و در واقعیت یا به ان نمیرسم یا وقتی رسیدم متفاوت است یا حس و انگیزه ای به تجربه ندارم

از در خیال بودن و زندگی کردن خسته ام 

از منتظر ادمها و اتفاقها بودن خسته ام. 

اما واقعیت فرم اهن پاره ی داغ  و سرد دیده ی زنگ زده است که نه تنها چشم نواز نیست که برنده است.و تمام تنت را میبرد.


چقدر باید یخ کنی تا باور کنی هوا سرد است؟ تا باور کنی دستهایش سرد سرد سرد است چند سال باید بگذرد و نبینی و خودت را گول بزنی و در وهم دوست داشته شدنت با خیال و نبودن ها و نامردی هایش خودت را گول بزنی و عاشقی کنی؟ چقدر؟ باز هم خواب ببین و در خواب اشک بریز. چقدر مهمی؟!  هیچ! حق اولیه ات را هم نادیده میگیرد و نمیدهد! خانه را سیل ببرد دوباره رو ویرانه ها خانه میسازی اما دل را که سیل ببرد و اتش بسوزاند،  اواره شود کجا دوباره سکنا بگیرد؟ پراکندگی بد دردیست. میدانم دچارش میشود، حالا زود است. حالا سر و دلش گرم وهمی است 

من اما تمام دردهای روح و تنم را در چاه فریاد میزنم وقتی صدایم به جایی نمیرسد "أمن یجیب" میخوانم سوختگی دل و تنم را میبیند. 

از همه ی این دنیای بی پناه و حس اوارگی کسی هست که اگر بودنش را باور کنم همه را کفایت میکند 


و من بی پناه اواره شده فردا که رمضانش شروع میشود از این دنیای ترسناک پناه میگیرم به رمضانش 

چشمهایم و اشکهایم و وحشت تن و دل و روحم خسته ام کرده. این بی قراری مدام و پریشان حاایاخر " هاجر" هم جایی درخت نخل خرمایی دید و نشست حتی تو بگیر از فرط خستگی من کجا دارم ؟ من که با پای تاول زده ام فقط میدوم. و قلب سوخته ام!!! 

سرم پر از صداست و همهمه

ده سال پیش این شب ما عقد کردیم و عهد بستیم. چه عهد سستی که هر چند سال نظرش پی نظری برود و دل شکسته ی مرا نبیند 

و سال قبل . این شب. وقتی من به قهر و دل شکسته از خانه امدم. نه به دلجویی که خشم با نامه ی سیاهی من را اواره کرد مینویسم اوارگی و پراکندگی  رو لمس نکرده بچه ای که میشد بود و افیون و نگاه به بیرون تو از ما گرفت و دل من را به زندگی نا امن . گرچه سکوت کردم اما سوختم.و عزم رفتن موقتی ام بیشتر ( تو بگیر همه اینها داستان باشد و زایده ی دهن من ، بهتر عذاب  دلت را شاید کمتر کنی)

و من از خشم هر چی بود گفتم ولی باز متهم تر که تو خشمکین شدی مثل گوزن زخم خوردی دست و پا و دل سوخته ی در چاه افتاده که ماغ میکشد و از ان بالا بر سرش اتش میریزند و من هی میسوزم 

اما نترس 

فردا رمضان است

شاید همان درخت نخل است که باید تکیه کنی و ارام باشی تا 

تا نمیدانم و چه و کجا!

فردا رمضان ااست. میشود نترسی 

فقط به عشق فکر نکن تا هزارباره نمیمیری تا دل سوخته ات باز خاکسترش اتش نگیرد تو نیستی کسی هست،. جای تو که مجالی برای دلتنگی و حسرت نمیگذارد برو. اواره باش. فعلا در این بیغوله رمضان همان درخت نخل خرمای " هاجر" است برای نفسی تازی کردن و پلک روی هم گذاشتن و پناه گرفتن


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها